به نام خداوند صاقان...
گاهی دلم برای چوپان دروغگو می سوزد ؛
بیچاره ۳ بار بیشتر دروغ نگفت انگشت نما شد ....
ولی ما ..
فکر میکنیم صادق ترینیم!!!
پی نوشت:
همیشه از این که بخوام نردبون کسی باشم متنفر بودم و هستم...
چقدر ادما...
الهی العفو....
به نام خداوند صاقان...
گاهی دلم برای چوپان دروغگو می سوزد ؛
بیچاره ۳ بار بیشتر دروغ نگفت انگشت نما شد ....
ولی ما ..
فکر میکنیم صادق ترینیم!!!
پی نوشت:
همیشه از این که بخوام نردبون کسی باشم متنفر بودم و هستم...
چقدر ادما...
الهی العفو....
به نام خداوند آفریننده جهان... آخر زنگ دنیا کی میخورد
| |||||
|
به نام خدایی که حق را بر باطل برگزید...
من نسکافه نمیخورم!
نسکافه داغ است
داغتر از آن تکه سربی که نشست توی سینهی محمد
وقتی نشسته بود
در آغوش پدرش
من نسکافه نمیخورم!
نسکافه تلخ است
تلختر از آن روزی که پدر زینب را گرفتند
و کشانکشان انداختند
توی آن ماشین آهنی
که حتی پنجره هم نداشت
من نسکافه نمیخورم!
نسکافه سیاه است
سیاهتر از آن شبی که هانیه و مادربزرگش را
از خانه بیرون انداختند
و یک غول آهنی روی سقف خانهشان راه رفت
من نسکافه نمیخورم!
من افتخار میکنم که نسکافه نمیخورم
بگذار همان چهار جوان اسراییلی
بنشینند زیر سایهی درخت پرتقال خانهی احمد
و نسکافه بخورند
و بخندند به ریش همهی شیوخ عرب
من نسکافه نمیخورم! من نسکافه نمیخرم!
من حتی یک ریال نمیدهم
که بشود آن تکه سرب
که بشود یک قطره بنزین برای آن ماشین آهنی
که بشود بند پوتین آن سرباز اسراییلی
من نسکافه نمیخورم!
و نسکافه فقط همان یک فنجان قهوه نیست
همان پیراهنی است که تو پوشیدهای
و من پوشیدهام
همان گوشی موبایلی است که تو خریدی
و برای خریدنش سیصد و پنجاههزار تومان بدهکار شدی
من نسکافه نمیخورم!
به زبان نگو از فلسطین حمایت میکنی در حالیکه نسکافه ساخت اسرائیل را میخوری به گونه ای باش که وقتی در جمعی همه نسکافه با مارک نستله اسرائیلی میخورند بلند بگویی برای حمایت از مسلمانان فلسطینی نمیخورم
گفتند بخور با یک لیوان نسکافه مگر چه میشود بگو قطره قطره جمع گردد وانگهی دریا شود...
به نام خدایی که صبار شکور است...
یکی میگفت : دلت پاک باشد حجاب را بی خیال!
دوستش پاسخ داد : پس برو مردم آزاری کن و بعد بگو دلم پاک بوده.
دروغ بگو و توجیه کن که دلم پاک بوده.
آیا کسی این توجیه را توجیه را می پذیرد ؟؟؟
عمل انسان ناشی از عقیده ای است که در دل دارد.
نمی شود دل کسی پاک باشد و عملش ناپاک.
به نام خداوندی که همه جا همراه ماست...
فرق رحیم و رجیم یک نقطه بیش نیست...
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کند...!!!
الهی ...
تاتوانستم ندانستم و
چون دانستم نتوانستم فرصتهای زندگی در گذرند ...
بسم الرب المهدی(عج)...
گفتم : در انتظار ظهورت نشسته ام.
گفت: در انتظار ظهور بایست.
اللهم عجل لولیک
به نام خداوند آفرینند هفت آسمان و هزاران کهکشان...
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد . به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد .دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد .
خدا سکوتش را شکست و گفت : «عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دستدادی،تنها یک روز دیگر باقیاست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . »
لا به لای هق هقش گفت: « اما با یک روز ! با یک روز چه کار می توان کرد !؟ »
خدا گفت : « آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .» و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : « حالا برو و زندگی کن .»
او مات و مبهوت، به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد... بعد با خودش گفت :وقتی قردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند...
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید . روی چمن خوابید . کفش دوزکی را تماشا کرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : « امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ! »
به نام خدایی که بهترین ها را برای هرکس رقم میزند...
توی کشوری یه پادشاهی زندگی میکرد که خیلی مغرور، ولی عاقل بود یک روز برای پادشاه انگشتری به عنوان هدیه آوردند ولی روی نگین انگشتر چیزی ننوشته بود و خیلی ساده بود.
شاه پرسید این چرا این قدر ساده است ؟ و چرا چیزی روی آن نوشته نشده است؟
فردی که آن انگشتر را آوره بود گفت:
من این را آورده ام تا شما هر آنچه که میخواهید روی آن بنویسید.
شاه به فکر فرو رفت که چه چیزی بنویسد که لایق شاه باشد و چه جمله ای به او پند میدهد؟ همه وزیران را صدا زد وگفت:
وزیران من، هر جمله و هرحرف با ارزشی که بلد هستید بگویید.
وزیران هم هر آنچه بلد بودند گفتند، ولی شاه از هیچکدام خوشش نیامد. دستور داد که بروند عالمان و حکیمان را از کل کشور جمع کنند و بیاورند وزیران هم رفتند و آوردند.
شاه جلسه ای گذاشت و به همه گفت که هر کسی بتواند بهترین جمله را بگوید جایزه خوبی خواهد گرفت
هر کسی چیزی گفت باز هم شاه خوشش نیامد تا اینکه یه پیر مردی به دربار آمد و گفت با شاه کار دارم.
گفتند تو با شاه چه کاری داری؟
پیر مرد گفت برایش جمله ای آورده ام
همه خندیدند و گفتند تو و جمله. ای پیر مرد تو داری میمیری، تو را چه به جمله خلاصه پیر مرد با کلی التماس توانست آنها را راضی کند که وارد دربار شود، شاه گفت تو چه جمله ای آورده ای؟
پیر مرد گفت: جمله من اینست"هر اتفاقی که برای ما می افتد به نفع ماست"
شاه به فکر فرو رفت و خیلی از این جمله استقبال کرد و جایزه را به پیر مرد داد. پیر مرد در حال رفتن گفت: دیدی که هر اتفاقی که می افتد به نفع ماست
شاه خشمگین شد و گفت چه گفتی؟ تو سر من کلاه گذاشتی
پیر مرد گفت نه پسرم
به نفع تو هم شد، چون تو بهترین جمله جهان را یافتی
پس از این حرف پیر مرد رفت
شاه خیلی خوشحال بود که بهترین جمله جهان را دارد و دستور داد آن را روی انگشترش حک کنند
از آن به بعد شاه هر اتفاقی که برایش پیش میآمد میگفت:
هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا جائی که همه در دربار این جمله را یاد گرفنه وآن را میگفتند:
که هر اتفاقی که برای ما میافتد به نفع ماست
تا اینکه یه روز پادشاه در حال پوست کندن سبیبی بود که ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را برید و قطع کرد، شاه ناراحت شد و درد مند وزیرش به او گفت:
هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
شاه عصبانی شد و گفت انگشت من قطع شده تو میگوئی که به نفع ما شده به زندانبان دستور داد تا وزیر را به زندان بیندازد وتا او دستور نداده او را در نیاورند
چند روزی گذشت یک روز پادشاه به شکار رفت و در جنگل گم شد تنهای تنها بود ناگهان قبیله ای به او حمله کردند و او را گرفتند و می خواستند او را بخورند شاه را بستند و او را لخت کردند این قبیله یک سنتی داشتند که باید فردی که خورده میشود تمام بدنش سالم باشد ولی پادشه دو تا انگشت نداشت
پس او را ول کردند تا برود
شاه به دربار باز گشت و دستور داد که وزیر را از زندان در آورند. وزیر آمد نزد شاه و گفت:
با من چه کار داری؟
شاه به وزیر خندید و گفت:
این جمله ای که گفتی هر اتفاقی میافتد به نفع ماست درست بود، من نجات پیدا کردم ولی این به نفع من شد ولی تو در زندان شدی این چه نفعی است شاه این راگفت و او را مسخره کرد.
وزیر گفت: اتفاقاً به نفع من هم شد
شاه گفت: چطور؟
وزیر گفت: شما هر کجا که میرفتید من را هم با خود میبردید، ولی آنجا من نبودم اگر می بودم آنها مرا میخوردند. پس به نفع من هم بوده است.
وزیر این را گفت و رفت.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
نکته اخلاقی: هر اتفاقی که میافتد به نفع ماست
من به این جمله ایمان 100% دارم
با نام و یادش ...
خداجون چیه دیگه چی شده؟بازم که خیسه چشات
نکنه ایندفعه هم یکی ول کرده دستاش از دستات
نکنه بازم یکی بهت گفته خیلی بی مرامی بی وفایی
نکنه بازم یکی گفته که ولش کردی تو تنهایی
غصه نخور گریه نکن خوب ما دیگه همینیم
ولی میمیریم اگه فقط یه روز تو رو نبینیم
اونا نمیدونن تو اصلا واسه چی اشک میریزی
دل دادن به اونا مثل اینه که دلت دور میریزی
خدایا تو ساختی اینجا ر واسه ما اما توش غریبی
بازی و بی وفایی ما ادما ر با خودت می بینیی
همیشه دستات سفت میزاری تو دستامون اما بازم
میگیم:خدا که ولمون کرد نکنه تو تنهایی ببازم؟
این قانون زمینه که تو دوستی هامون رعایت می کنیم
هر که خیلی خوب بود باید تو خوبیش شک بکنیم
هر خوبیی که بکنی باز میگیم نه این خوب نیست
اینجا راه و روش دوستی مردم بی دروغ نیست