به نام خداوند صابران..
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
کجا میری تموم نشده بقیش توی ادامه مطلبه...
به نام خداوند صابران..
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبایی و زشتی
بروی یکدگر ویرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد !
کجا میری تموم نشده بقیش توی ادامه مطلبه...
به نام تنها یاری دهنده در سختی ها..
لطفا کسایی که منو میشناسن این مطلب نخونن
این درمورد یکی از امدادهای غیبی که برای من اتفاق افتاده..
اصل مطلب توی ادامه است یادت نره بخونیش ...
به نام دانا ترین دانایان..
زنی با لباسهای کهنه و مندرس، و نگاهی مغموم وارد خواروبار فروشی محله شد و با فروتنی
از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد. به نرمی گفت شوهرش بیمار است و
نمیتواند کار کند و شش بچه شان بی غذا مانده اند.
در حالی که اصرار میکرد گفت :آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پول تان را می آورم .
جان گفت : نسیه نمی دهد
مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفتببین خانم چه می خواهد، خرید این خانم با من.
خواربار فروش با اکراه گفت: لازم نیست، خودم میدهم. لیست خریدت کو؟
لوئیز گفت: اینجاست.
لیست را " بگذار روی ترازو. به اندازه وزنش، هر چه خواستی ببر."
کفه ترازو گذاشت.
همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت خواروبار فروش باورش نشد.
مشتری از سر رضایت خندید مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی ترازو کرد.
کفه ی ترازو برابر نشد، آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند در این وقت خواروبار فروش با تعجب
و دل خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته شده است .
کاغذ، لیست خرید نبود،
دعای زن بود که نوشته بود:" ای خدای عزیزم، تو از نیاز من با خبری، خودت آن را بر آورده کن "
مغازه دار با بهت جنس ها را به لوئیز داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد.
لوئیز خداحافظی کرد و رفت .
شما چی توی کاغذ دلتون مینویسید؟
کودکی بیش نبود ، شنیده بود خدا آن بالاهاست ، در آسمان ها
دستانش را که بلند کرد ، خواست خدا را ببیند ، بیشتر سعی کرد، روی نوک پاهایش ایستاد ، دستانش را به راستای آسمان کشید اما نتوانست
بر سکویی ایستاد می خواست خدا راببیند اما باز هم کوتاه بود ، کوتاه....
بر دامنه کوهی رفت نتوانست
بر قله رفت نتوانست
او شنیده بود خدا آن بالاست اما نشینده بود خدا دیدنی نیست
با زبان شیرینش می گفت که : بابام همیشه میگه جوینده یابنده است
بزرگتر که شد بر فراز بلندترین برج ها رفت
باز هم خدا را ندید
به ابرها سری زد آنجا بلندترین جا بود
اما باز هم کوتاه بود
می پنداشت دیدن خدا در پیمودن ارتفاع بالاست
بعد از ابرها ، نا امید شد
گریان شد
غمگین شد ...
....
سر بر سجده نهاد و گریست و گریست و گریست....
پیرتر که شد
به آرزویش رسید
او خدا را در قلبش یافت
همه چیز در قلب او بود
و خدا را یافت در قلبش
در وجودش ....
به نام تنها یار همیشگی من...
اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست
میدونم از همه تنها تری
میدونم بیکس تر از هر آدمی
شده دلت بگیره؟
وقتی دلت میگیره چیکار میکنی؟
با کی حرف حرف میزنی؟
بهم میگی:
هر وقت دلت گرفت، هروقت سنگ صبور پیدا نکردی
ناامید نشو
منو صدا کن
حالا دارم صدات میکنم
تویی سنگ صبورم
میشنوی؟
میخوام بگم:
چرا...
چرا دوست داشتن اینقده سخت شده؟
چرا نمیشه به کسی اعتماد کرد؟
جرا آدما اینقده حریص شدن؟
میدونی چرا؟
از همه کس و از همه چیز بریدم
دلم فقط به خودت گرمه
نفسم ...
همیشه نمیشه همه چیز گفت
واسه فرار از گفتن ... بهترین راهه
اما میدونم تو نگفته و ندیده
میدونی چی میخوام بگم
پس ناگفته میگم:
...
به نام بهترین یاران...
امروز فهمیدم عشق وجود داره اما هر کسی لیاقت عاشق شدن رو نداره...
امروز فهمیدم عشق وجود داره اما هر کسی ارزش عشق ورزیدن رو نداره...
امروز فهمیدم عشق وجود داره اما ممکنه یه روزی از بین بره...
امروز فهمیدم روزهای عمرم چقدر بیهوده گذشته...
امروز از ته قلبم آرزو کردم کاش یه نفر بود که می تونستم باهاش حرف بزنم...
امروز فهمیدم چقدر تنهام...
امروز فهمیدم چقدر از خدا دورم...
اما میدانم الهی من لی غیرک....
بسم الرب المهدی
آقا جونم میگن:وقتی یه بچه شیعه دست به گناه میزنه یه سیلی به صورت مولاش میزنه....
بدا به حال من....
چی کار کردم باهات اقا جون؟؟
بسم الله الرحمن الرحیم...
بازم که دیر کردی ؟
این سوالی بود که هر روزمعلم از علی می پرسید و او دور بودن
مسیر را دلیل می آورد .
تا این که یه روز معلمش عصبانی شد و علت تاخیر های زیاد او
را جویا شد ، فهمید از روستای مجاور مدرسه می آید ولی بعلت
وجود رودخانه ای ما بین دو روستا و نبود پلی برای عبور مجبور
است فاصله زیادی برود تا از پل قدیمی نزدیک کوهستان برای
آمدن به مدرسه عبور کند .
معلم که مانده بود چکار کند از روی شوخی به او گفت : ببین
پسرجان اگه 3 بار بلند بسم ا... بگویی می توانی از روی
رودخانه خروشان سالم عبور کنی و زود تر مدرسه بیایی .
فردا اولین نفری که جلو مدرسه ایستاده بود علی بود . معلم
ابتدا چیزی نگفت ولی بعد از چند روز با تعجب علت حضور به
موقع او را سوال کرد و علی گفت : طبق حرف شما 3 بار
بسم ا... می کنم و از روی رودخانه عبور می کنم .
معلم فکر کرد او دارد شوخی می کند ولی تو چهره معصوم
علی جز صداقت چیز دیگری نبود .
آن روز معلم زودتر از کلاس بیرون رفت و پشت درختی نزدیک
رودخانه منتظر ماند.
علی آمد کنار رودخانه 3 بار با صدای بلند بسم ا... کرد و از
روی رودخانه شروع کرد به عبور کردن ، از دیدن این ماجرا
شوکه شده بود ، اگه کسی برایش تعریف می کرد باور
نمی کرد . فردا صبح اول وقت دوباره منتظر شد و رد شدن
علی را از روی رودخانه دید .
وسط زنگ به بهانه کاری از مدرسه رفت بیرون ، 3 بار بسم ا...
گفت و از رودخانه شروع به رد شدن کرد ولی با هر قدم تو
آب فرو می رفت .
برگشت گفت : شاید بلند بسم ا... نکردم این بار بلند تر گفت
ولی باز هم نشد دو بار ، سه بار ، ده بار بلند و بلندتر حتی جیغ
کشید ولی باز هم نتوانست از رودخانه عبور کند .
نکنه چون من بزرگترم 3 بار جواب نمی دهد 10 تا 100 تا
بسم ا... ولی فایده ای نداشت .
شب تا صبح نخوابید فکرو خیال چون خوره بجونش افتاده بود
دم دمای صبح خوابش برد تو خواب کسی گفتش : اون بچه
به حرف تو ایمان و اعتقاد پیدا کرد وبا این یقین و بدون ترس از
رودخانه عبور کرد ولی تو هنوز به حرف های خودت اعتماد و
یقین نداری . از خدا کمک می خواهی ولی باور نداری هر کاری
از اون ساخته است ،
برو به یقین برس می بینی رودخانه که سهل است دریا ،
اقیانوس و آسمان در زیر پای توست .
به نام تنها یار بی کسان ...
آهــــــ.......
خــــــــــــــــدا کجایــــــــــــــــــی ؟؟؟!!!
که دلـــــــــم خیلی گرفتس ؟؟؟!!!!
بچه ها هرکی یه متن یا جمله و یا آیه امیدوار کننده داره بهم بگه که وحشتناک دلم گرفتس....
به نام بخشایشگرین بخشندگان....
خداوندا !!!
مارا ببخش به خاطر همه درهایی که زدیم و...
هیچ کدام در خانه تو نبود....