اهــــالی آسمــــان

هنـــوز براے شــهید شــــدن فـــرصت هست، دل را بــــاید پـــاک کرد. 【 【 امام خـــامنـہ اے 】 】

اهــــالی آسمــــان

هنـــوز براے شــهید شــــدن فـــرصت هست، دل را بــــاید پـــاک کرد. 【 【 امام خـــامنـہ اے 】 】

اهــــالی آسمــــان

وقتی حوصله ات سر میرود

چه لحظه قشنگی است

وقتی با خود فکر میکنی امام زمان(عج) هم مانند تو روزه است

وقتی لای قرآن را باز میکنی

چه لحظه عجیبی است

وقتی فکر میکنی حسیـن(ع) هم بالای نی همیـن قرآن را می خواند

کاش در این روزها وقتی لیست روزه گیران را امام زمان مرور می کنید

برای چند ثانیه هم که شده روی اسم مـن مکثی کند ... کاش

••●! ❤ چه آرزویی دارد این دلـ م ❤ !●••

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
کلمات کلیدی
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندها
پیوندهای روزانه

عنوانشو هر چی دوست داری بذار.....

چهارشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۰، ۰۵:۴۱ ب.ظ

به نام حضرت دوست ...... 

چهل روزی میشد که مینا فارغ شده بود. درحالی که داشت به بچه شیر میداد به فکر فرو رفت وبه یاد چندین سال پیش افتاد.

با پدرام در دانشگاه آشنا شده وازدواج کرده بودند، ولی بعد از هشت سال هنوز صاحب بچه نشده بودند واو مدام به همسرش اصرار می کرد که از پرورشگاه بچه ای را قبول کنند ولی پدرام زیر بار نمی رفت تا این که یک روز پدرام از شرکت به او زنگ زد وگفت که یکی از دوستانش نوزادی از بستگانش را برای آنها در نظر گرفته است که پدر ومادرش در تصادف کشته شده اند وخانواده اش می خواهند آن را به بهزیستی بسپرند.

با دیدن نوزاد محبتش دردل آنها افتاده بود واو را به فرزندی قبول کردند.

اسمش را خداداد گذاشتند. 4سال بعد از آمدن خداداد مینا هم حامله شده بود وپدرام کم کم ساز مخالفت با خداداد را شروع کرده بود تا جایی که با به دنیا آمدن بچه، او را به پرورشگاه برگرداند و...

در حالی که مینا غرق در افکارش بود ناگهان احساس کرد که بدن بچه داغ وصورتش مانند لبو قرمز شده است لحظه ای درنگ نکرد وهمراه پدرام بچه را به بیمارستان بردند.

دکتر در حالی که جواب آزمایش را نگاه می کرد گفت: متاسفانه پسر شما سرطان خون داره.

با شنیدن این حرف پدرام از ته دلش گریست وبه یاد خداداد افتاد ودر دل با خدای خود صحبت کرد (( خدایا نذر می کنم اگر فرزندم را شفا بدی با پسرم وخداداد ببرمشون پابوس امام رضا ... خدایا بهت قول میدم که دوباره خداداد را بیارم پیش خودمان و...))

در همین لحظه دکتر با صدای بلند گفت:آقا با شما هستم فامیلیتون چی بود؟

ـــ خادمی

دکتردر حالی که جواب های آزمایش را نگاه می کرد گفت: خیلی معذرت می خواهم گویا جواب آزمایش بچه شما با نوزاد دیگه که فامیلیش خادم بود اشتباه شده. نوزاد شما فقط یک تب معمولی داره.

پدرام با خوشحالی فرزندش ومینا را سوار ماشین کرد و بسوی خانه برگشت در بین راه به همه چیز فکر می کرد جز به خداداد ... وبه نذرش...

 

* * *

حتما با خودتون میگید عجب آدمی ... بوده!

هر کدومتون نظر خودتون و دارید.

ولی چیزی که هست مطمئنا همه شما با کاری که پدرام کرد مخالفید.

واز اون مهمتر به خاطر این که قراری را با خدا گذاشت و سپس اون را زیر پا گذاشت پدرام را سرزنش می کنید!

ولی نکته جالب این جاست که ما خودمان نیز از این قرارها با خدا زیاد گذاشتیم وبعد فراموشش کردیم.

قبول ندارید؟

یه کم فکر کنید حتما یادتون میاد......

 

  • اهــــالے آسمــــان

نظرات  (۱)

  • بگذار گمنام بمانم
  • خداییش...من که خیلی منقلب شدم...انشاالله که تاثیر گذاشته....
    ببین چه بچه ی خوبی هستم...ارشیو مطالبات هم سر میزنم.......

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی