هدیه تولد...
منصور با خودش زمزمه کرد ... چه دنیای عجیبی است این دنیای ما !
یک روز بخاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم و امروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.
آنها همسایه دیوار به دیوار یکدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خانشان را فروخت تا بدیهی هاشیش را بدهد بعد هم آنها رفتند به شهر خودشان...
بعد از رفتن آنها منصور چند ماه افسرده شد.
منصور بهترین همبازی خودش را از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت تا منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید.
منصور کنار پنجره دانشگاه ایستاده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند
به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد.
منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد.
باورش نمی شد که ژاله داشت وارد دانشگاه می شد !
منصور زود خودش را به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده سلام کرد.
ژاله با دیدن منصور با تعجب گفت: خدای من منصور خودتی ؟؟؟
بعد سکوتی میانشان حکمفرما شد.
منصور سکوت را شکست و گفت : ورودی جدیدی ؟!
ژاله هم سرش را به علامت تائید تکان داد.
منصور و ژاله بعد از 7 سال دقایقی با هم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند
درخت دوستی که از قدیم میانشون بود جوانه زد.از ان روز به بعد ژاله و منصور همه جا با هم بودند.
آنها همدیگر را دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاهی تبدیل شد به یک عشق بزرگ،
عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت.
منصور داشت کم کم دانشگاه را تمام می کرد و به خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی توانست مثل سابق ژاله را ببیند به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنج ماه سور و سات عروسی آماده شد و منصور و ژاله زندگی جدیدشان را آغاز کردند.
یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتش و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم و از همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت را گرم می کرد.
ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت ...در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد !
منصور ژاله را به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند. چون بیماری ژاله ناشناخته بود.
تب او بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها و زبان ژاله را هم برد و ژاله را کور و لال کرد.
منصور ژاله را چند بار به خارج برد ولی پزشکان آنجا هم نتوانستند کاری بکنند.
بعد از ان ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشرا در اختیار ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت ...
ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغییر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و ...
گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد !!!
منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بالاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله را طلاق بده.
در این میان مادر و خواهر منصور آتش بیار معرکه بودند و منصور را برای طلاق تحریک می کردند.
منصور دیگر زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار مستقیم به اتاقش می رفت.
حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد !شبی که منصور و ژاله سر میز شام بودند منصور بعد از مقدمه چینی و من و من کردن به ژاله گفت:
ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم.
ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه ... منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت :
من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعنی بهتره بگم نمی تونم.
می خوام طلاقت بدم و مهریتم .......
در اینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.
بعد از چند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در آنجا با هم محرم شده بودند.
منصور و ژاله به دفتر ازدواج و طلاق رفتند و بعد از ساعتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد و سیگاری روشن کرد.
وقتی دید ژاله می اید، به طرفش رفت و از او خواست تا منصور راببخشد و از او خواست تا او را به منزلشان برساند.
ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم و بعد هم عصای نابیناها رو دور انداخت و رفت.
و منصور گیج و منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد !
ژاله هم می دید هم حرف می زد ...منصور گیج بود نمی دانست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده !
منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی ؟!
منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.
وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت و گفت:
مرد ناحسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم ؟
دکتر در حالی که تلاش می کرد یقه اش را از دست منصور رها کند منصور رو به آرامش دعوت می کرد ...
بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد.
وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سرشو به علامت تاسف تکون داد و گفت: همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.
همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.
سلامتی اون یه معجزه بود !
منصور میون حرف دکتر پرید و گفت: پس چرا به من چیزی نگفت ؟
دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون این موضوع رو به شما بگه !
منصور صورتش بین دستاش پنهان کرد و صدای اشک ریختنش اومد چون فردا روز تولدش بود...
یادمون باشه هیــــــــــــــــــــچ وقت زود قضاوت نکنیم...
- ۹۰/۰۸/۱۶