صرفا جهت خنده...!!!!!
به نام خدا..
حدود ۵/۱ ماه پیش با خانواده رفتیم حرم میخواستیم بریم گفتم مثلا بگم متحول بشم کیف بابام بردارم
( ایکون خود شیرینی) برداشتم و بعد کلی راه رفتن توی حرم به داداشم گفتم : محمد بیا این کیف
بابا بگیر دستم درد گرفت
( دیدم بی محلی کردن بهم برخورد ) یه دفعه بابام مثل برق زده ها برگشتن: فاطمه چی گفتی؟؟؟
منم ترسیدم گفتم: هیچی کیفتون اوردم
ـ کیف من؟؟؟؟ من که اصلا کیفم نیاوردم . خونست.
حالا منو میگی نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم...
هیچی دیگه چشمتون روز بد نبینه فهمیدم کیف یه برادری ( ایکون تعجب در حد شاخ در اوردن) به سلامتی کش رفتم
مجبور شدم دل و روده کیف بنده خدا بریزم بیرون اخر فقط فهمیدم توی کیفش جزوه ریاضی و یه گوشی( پ ن پ میخواستی اونم نداشته باشه)
گوشی در اوردم که به نزدیک ترین افرادش زنگ بزنم از شانس خوب من گوشیش پین داشت دیگه گل
بود به سبزه نیز اراسته شد تا بالاخره اوشون یادشون اومد کیف گرامشون تشریف ندارن و به گوشی
خودشون زنگ زدن تا اخر قرار گذاشتیم و کیف تحویلشون دادم
خلاصه از اون روز هرچی میشه خانواده گرام اینجانب میگن اینا از همون روزیه که فاطمه کیف پسره
دزدیده( ایکون عصبانیت فوق العاده) ( من و دزدی استغفرالله ) این طوری شده...
البته با این حرف مثل دفعات اول خانواده کوچک ما منفجر میشود
خب حالا چرا فقط نگاه میکنی برای دل خوشی منم که شده بخند و نظر بده این قدر زحمت کشیدم
تایپ کردم.
- ۹۰/۰۹/۱۱