مادر...
چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۳۹۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ
یه بار زنگ خونمون رو زدند
پدرم که اتفاقاً اون روز منزل ما بودند بدون اینکه بپرسن کیه در رو باز کردند . دیدم یه پیرزن اومد داخل حیاط
زود رفتم ببینم چیکار داره چون همینجوری داشت میومد داخل اتاق!
یه هو استرس برم داشت .
گفتم بله مادر امری دارین ؟
یه صدای سوووت گوش آزاری هم از سمعکش به گوش می رسید .
گفت : یه جا ندارین من بیام بخوابم ؟ گفتم جااااااااان ؟ نه مادر بفرمائین بیرون خواهشاً . جامون کجا بود بابا . گفت حالا چرا اینجوری صحبت می کنی ؟ (یکم ترسیده بودم )
گفتم چیجوری ؟ بابا ما جا نداریم . بفرمائین بیرون مادر .
رفت ...
خلاصه اون روز گذشت ... چند بار دیگه هم تو کوچه دیدمش ... هر دفعه داشت از یکی سوال می پرسید یا یکی راه رو نشونش می داد یا یکی دستشو می گرفت .
یه بار که یه زن دستشو گرفته بود و داشت می بردتش کنجکاو شدم از مغازه دار توی کوچه پرسیدم :
علی آقا این پیرزنه جریانش چیه ؟ انگار کسی رو نداره درسته؟ یه جووریه نه ؟
علی آقا یه آهی کشیدو گفت : خدا عاقبت همه مارو به خیر کنه .
فلان خونه رو دیدی اونجا که زیرش یه مغازه هم داره ؟
گفتم آره دیدم
گفت : مال این پیرزنه هست که البته آلزایمر (فراموشی ) داره
پسرش هم خونه و مغازه رو گرفته و مادرش رو انداخته بیرون . مادرشم هر روز باید التماس اینو اون رو کنه تا عصای دستش باشن .
.
.
.
.
.
.
.
یه هو انگار غم دنیا رو سرم خراب شد ...
.
.
پیاده پشت سرشون راه افتادم و فکر کردم ...
.
.
به شب بیداری های مادر
به غصه های مادر
به تر و خشک کردن ها
به درد زایمان
به تحمل 9 ماه بارداری
به خوراندن شیره جان به فرزند
به همه سختی ها ... به همه سختی ها
به همه سالها
.
.
.
.
و آخر هم این ؟
مادر ...
.......... مادر ...
- ۹۱/۰۱/۱۶